کد مطلب:259373 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:148

آزاده ای از تبار وارستگان
1 - بشر بن سلیمان نخاسی كه از فرزندان ابوایوب انصاری و یكی از دوستان دو امام گرانقدر حضرت امام هادی و امام حسن عسكری علیهماالسلام و همسایه ی آن دو بزرگوار در سامرا است، گوید:

من احكام و آگاهی های لازم در مورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت امام هادی علیه السلام آموختم. و آن گرانمایه، این حقوق و احكام را به گونه ای به من تعلیم فرمود كه من بدون اجازه ی او نه برده ای می خریدم و نه می فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حكم آن، دوری می جستم و حلال و حرام را در این مورد به شایستگی درك می كردم.

یكی از شب ها كه در منزل بودم و پاسی از شب گذشته بود در خانه به صدا درآمد و یكی از خدمتگزاران حضرت امام هادی علیه السلام كه «كافور» نام داشت، مرا مخاطب ساخت و گفت كه حضرت امام هادی علیه السلام مرا فراخوانده است.



[ صفحه 179]



لباس خویش را به سرعت پوشیدم و به هنگامی كه وارد خانه ی آن جناب شدم، دیدم امام هادی علیه السلام با فرزندش حضرت امام حسن عسكری علیه السلام و خواهرش حكیمه آن بانوی آگاه و پرواپیشه، در حال گفت وگو هستند.

پس از سلام، نشستم كه آن حضرت فرمود:

«بشر! تو از فرزندان انصار هستی و دوستی و مهر انصار همچنان نسل به نسل نسبت به پیامبر صلی الله علیه و اله و خاندانش به ارث می رسد و شما بر آن صفا و محبت باقی هستند و مورد اعتماد خاندان پیامبر.

اینك! می خواهم تو را به فضیلت و امتیازی مفتخر سازم كه هیچ كس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشی نگرفته است و تو را به رازی آگاه سازم كه كسی را آگاه نساخته ام و آن این است كه تو را مأموریت می دهم تا بانویی بزرگ و آگاه را كه به ظاهر در صف كنیزان است، خریداری نمایی و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایی.»

آن گاه نامه ای به خط و لغت رومی مرقوم داشت و با مهر مخصوص خویش آن را مهر زد و بسته ی ویژه ای كه زرد رنگ بود و در آن 220 دینار بود به من داد و فرمود: بشر! این نامه و كیسه ی زر را برگیر و به سوی بغداد حركت كن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در كنار پل بغداد، منتظر كشتی های اسیران روم باش. هنگامی كه قایق حامل اسیران رسید و خریداران كه بیشتر آنها فرستادگان مقامات رژیم بنی عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند، تو از دور مراقب باش تا مردی به نام عمر بن یزید نخاس را كه در میان صاحبان برده است بیابی.

او كنیزی را با ویژگی های خاص خود در حالی كه لباس حریر ضخیم بر تن دارد برای فروش آورده است. اما آن كنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه كردن خریداران سخت جلوگیری می كند، چرا كه به ظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان با شخصیت و پاك و آزاده می باشد.

فروشنده او را تحت فشار قرار می دهد تا او را بفروشد اما او فریاد آزادی و نجابت سر می دهد و به خریداری كه حاضر می شود سیصد دینار به صاحب او



[ صفحه 180]



بپردازد. می گوید: بنده ی، خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و بر قدرت و شوكت او هم درآیی، من ذره ای به تو علاقه نشان نخواهم داد.

و بدین گونه خریداری را كه شیفته ی شكوه و عظمت و عفت و پاكی اوست، نمی پذیرد و او را می راند.

سرانجام عمر بن یزید به او می گوید: من ناگزیرم تو را بفروشم. پس خودت بگو راه حل چیست؟

او خواهد گفت: در این كار شتاب مكن! من تنها فرد امین و درستكاری و شایسته كرداری كه برایم دلپسند باشد می پذیرم.

در این هنگام برخیز و به عمر بگو: من نامه ای به زبان رومی دارم كه یكی از شایستگان نوشته و ویژگی های مورد نظر این بانو، در شخصیت نگارنده ی آن جلوه گر است. شما نامه را به او بده تا بخواند اگر تمایل داشت من وكیل نگارنده ی نامه هستم و این كنیز را برای او خریدارم.

بشر، فرستاده ی امام هادی علیه السلام اضافه می كند: من، برنامه را همان گونه كه امام دستور داده بود به دقت پیاده كردم تا نامه را به او رساندم، هنگامی كه نامه را دریافت داشت و بدان نگریست، سیلاب اشك امانش نداد و به شدت گریست و به عمر بن یزید گفت: اینك! می توانی مرا به صاحب این نامه بفروشی.

و سوگندهای سختی یاد كرد كه اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت و هرگز كسی را نخواهد پذیرفت.

من با فروشنده برای خرید وارد گفت وگو شدم و پس از تلاش بسیار كار به آنجا رسید كه عمر بن یزید به همان پولی كه سالارم امام هادی علیه السلام داده بود، راضی شد و پس از دریافت همه ی آن 220 دینار، كنیز مورد نظر را تحویل من داد و در حالی كه او از شادمانی در پوست نمی گنجید به منزل بازگشتیم تا او را به خانه حضرت امام هادی علیه السلام ببرم، همراه او به خانه رسیدیم، اما او قرار و آرام نداشت، نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روی دیدگانش نهاد.



[ صفحه 181]



من كه از رفتار او شگفت زده شده بودم، گفتم: آیا شما نامه ای را كه هنوز نگارنده ی آن را نمی شناسی بوسه باران می سازی؟

او گفت: بنده ی خدا! تو با این كه فردی درست اندیش و امانتدار و فرستاده ی بنده ی برگزیده و محبوب خدا هستی، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانی. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه كن تا خود را معرفی كنم و جریان شگفت خویش را برایت بازگویم.